منشی مدیر
دل نوشته های من
روزها از پی هم میگذرد پروردگارمان را فراموش نکنیم

فصل پنجم
قسمت اول
ضربه ای به در اتاق اقای فرهنگ( بزرگ) زدم و وارد شدم و گفتم: امری داشتین؟
- بیا بشین جانم..
مقابل او نشستم و منتظر شدم تا شروع به صحبت کند.
- خانوم رسام من خیلی شرمنده ام دلم میخواد بدونی چقدر از رفتارتینا دلگیر شدم،خصوصا در مورد یادگاری پدرت. وقتی فربد موضوع را برام تعریف کرد اونقدر خجالت زده شدم که نمی تونستم بیام و تو چشات نگاه کنم. مطمئن باش که من دیشب تینا رو تنبیه کردم و قدغن کردم که دیگه پا به شرکت بذاره. حالا فرض کن من پدرتم که دارم ازت عذر خواهی میکنم منو ببخشی.
- نیازی نیست اینقدر خودتون رو ناراحت کنید من رفتار تینا رو به بزرگی و خوبی شما می بخشم.
- مرسی دخترم واقا که دختر با شعور و با گذشتی هستی. من از اینکه توی این شرکت کار میکنی خیلی خوشحالم.
- ممنون اقای فرهنگ و برخاستم وگفتم: امری نیست
- عرضی نیست جانم. بفرمایید.از اتاق که خارج شدم اقای فرهنگ وارد شد.
- سلام
-سلام دیروز چی شد؟
- به لطف شما مشکل برطرف شد.
- به مامانتون گفتید سر ساعتی که میایید جلوی مجتمع منتظرتون باشه؟
- فکر نمی کنم اینقدر بیکار باشن که هر روز منتظر من بمونند.
- خب کار خیلی اشتباهی کردید چرا به حرف من گوش نکردید ؟ چرا موضوع رو جدی نگرفتید؟
- برای اینکه فکر نمی کنم اینقدر جدی باشه.
- حتما باید اتفاقی بیافته تا بهتون ثابت شه موضوع جدیه؟ اگه امروز باز منتظرتون باشن چی؟
- اگر امروزمنتظر بودن یه فکر اساسی میکنم.
در همین حین اقای انتظامی وارد اتاق شد و گفت: خانم رسام پرونده....
نگذاشتم حرفش را تکمیل کند و گفتم: ببخشید فراموش کردم آقای انتظامی الان براتون میارم. پرونده را برداشتم ومیخواستم به اتاق اقای انتظامی بروم که تلفن به صدا در آمد. خواستم برگردم که اقای انتظامی گفت: من جواب میدم. پرونده را به اتاق اقای انتظامی رساندم و به اتاقم برگشتم. اقای فرهنگ گوشی تلفن را روی دستگاه گذاشت و گفت: اقایی با خانم گلچین کار داشت.
حدس زدم که این اقا کسی جز منصور نیست. در دلم گفتم: بیچاره این بار هم که میخواست جواب بگیره من گوشی را برنداشتم. یک ساعت بعد اقای فرهنگ همراه اقای انتظامی از شرکت خارج شد تازه ساعت دو بود و الناز هنوز به شرکت برگشته بود. حوصله ام حسابی سر رفته بود که ضربه ای به در خودر و مردی وارد شد و سلام کرد. نگاهش کردم و او را به خاطر اوردم منصور بود. برخاستم و گفتم: سلام بفرمایید و با دستم به صندلی کنار میز اشاره کردم . درحالیکه برمی نشست گفت: متشکر معذرت میخوام که دوباره مزاحم شدم. خانم گلچین هستن؟
- متاسفانه نه
سری تکان داد و گفت: مطمئن باشم
- بله یه پیغام از طرف ایشون دارم.
- هر چند حدس میزنم ولی بفرمایید
- چرا اینقدر ناراحتید؟ یعنی از شنیدن جواب مثبت الناز زیاد خوشحال نیستید
با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی؟ درست شنیدم؟ و با تصدیق من جعبه ای را از جیب پالتویش بیرون کشید و گفت: زحمت بکشید اینو از طرف من تقدیمش کنید. جعبه را از دستش گرفتم و در حالیکه ان را نگاه می کردم گفتم: مسلما الناز با دیدن این دوتا غنچه گل سرخ که نوید بخش خوشبخیته خوشحال میشه.
- ممنون خانم از دیدنتون خوشحال شدم.. خدانگهدار
- خداحافظ
نشستم و دوباره به جعبه نگاه کردم. دو غنچه کوچک روی پارچه سفید براقی که ته جعبه را پوشانده بود کنار هم قرار داشتند و برگهای سبز کوچکشان ساقه شکننده و ظریفشان را از دید مخفی کرده بود: وای چقدربا احساس
ناگهان صدای اقای فرهنگ را شنیدم که گفت: درسته هدیه قشنگی بهتون داده
سرم را بلند کردم و با خودم گفتم: وا این کی اومد که من نفهمیدم و گفتم: سلام ببخشید من اصلا متوجه شما نشدم
- بله سرگرم بودید. جلسه عمو تموم شد؟
-نه یک ربع دیگه مونده.
نشست گفت : شماره همراه اقای محمدی را بگیرید و یه قرار برای فردا ساعت ده سر ساختمون بذارید. شماره را گرفتم وبه محض شنیدن بوق ازاد گوشی را به سمتش گرفتم. درحالیکه با دستش گوشی را به طرف خودم برمیگرداند گفت: خواهش میکنم . با حرص گوشی را به گوشم نزدیک کردم و در همان لحظه صدای خشن اقای محمدی را شنیدم که میگفت: الو الو
- ناچار گفتم: الو سلام اقای محمدی
- سلام خانوم رسام.. درست گفتم؟
- بله.. اقای فرهنگ یه قرار ملاقات برای فردا ساعت ده سر ساختمون میخواستن.
- اقای فرهنگ یا فربد؟
- فربد
- پس بهش بگید اگه یه دقیقه هم دیر کنه نمی پذیرمش
- حتما فرمایشی نیست؟
- خدانگهدار
- خداحافظ و در حالیکه نفس عمیقی می کشیدم گفتم: گفت اگر یک دقیقه هم دیر کنید شما رو نمی پذیره
- پس من فردا ساعت ده و پنج دقیقه میرم ببینم منو میپذیره یا نه؟
- پس مطمئن باشید که اقای محمدی رو نمی بینید.
سرش را تکان داد و گفت: چرا دوست ندارید با مهیار همکلام شید؟
- من؟؟ اشتباه میکنید
- من اشتباه میکنم. مهیار که اشتباه نمی کنه. میگه من فکر میکنم خانم رسام با عزائیل راحت تر از من باشه.
درحالیکه از تعبر او خنده ام گرفته بود گفتم: منم فکر میکنم عزرائیل جرات نداره سراغ اقای محمدی بره برای اینکه ایشون خیلی خشن و بد اخلاق هستند.
درحالیکه میخندید گفت: تا حالا نشنیدم کسی به مهیار بگه خشن. بیچاره قیافه و صداش خشن و عبوس به نظر میاد نمیدونید چه روح لطیفی داره .. و خندید
در همین موقع تلفن به صدا در اومد گوشی را برداشتم و گفتم: بله
- الو... رمینا؟
- بله مامان سلام.
- سلام کی میای خونه؟
- پنج دقیقه دیگه از شرکت میام بیرون. برای چی؟
- یعنی کی میرسی خونه؟
- نهایت چهل و پنج دقیقه دیگه خونه ام. برای چی؟
- نمیخوام تا پنج و نیم بیای خونه
- اتفاقی افتاده؟
- نه امروز میخوام یک ساعت بیشتر تنها بمونم ( چه حرفا)..
- این درست، ولی من این یک ساعت رو کجا سرگردون بشم؟
- رمینا با من بحث نکن . برو پارک برو توی خیابون توی شرکت بمون.. یه کاری بکن.
- چشم چشم شما عصبانی نشید
-پس فهمیدی چی گفتم؟
- بله فهمیدم
- پس خیالم راحت باشه
- بله راحت باشه
با قطع شدن تماس به فکر فرو رفتم: یعی چی شده؟ حتما باز عمو اومده اون طرفا و مامان نمیخواد که ما همدیگر رو ببینیم. من نمی فهمم دلیل مامان چیه، ای کاش برام توضیح میداد شاید منم دیگه اینقدر مشتاق دیدن عمو نبودم. حالا کجا برم خسته و مونده.
با صدای اقای فرهنگ که گفت: اتفاقی افتاده به خودم اومدم.: نه چیز مهمی نیست
- مطمئنید که چیز مهمی نیست؟
- البته.... فقط و با یاد اوردن اینکه اقای رستمی چند دقیقه قبل به خاطر کار مهمی زودتر از هروز رفت، ساکت شدم.
- به من بگید شاید بتونم کمک کنم.
- میخواستم امروز یه کم دیرتر از شرکت برم ولی یادم اومد که اقای رستمی زودتر رفته.
- حالا میخواید چیکار کنید؟
- بالاخر یه کاری میکنم
- من یه پیشنهاد دارم که بهتون توصیه میکنم قبول کنید... ببینید الان عمو با اقای عظیمی قراره برن سر ساختمون . منم اومدم یه امانتی از عمو بگیرم و برم. به نظر من بهتره شما همراه من بیاید چون تقریبا مسیرمون یکیه( چه پررو!!) چون من این امانتی رو باید به یکی از دوستام بدم . اون امانتی رو به ارش میدم و بعد از همون طرف شما رو میرسونم و خودم برمیگردم موافقید؟
- من نمیخوام مزاحم شما بشم.
- ببینید من باید اون مسیر رو طی کنم چه شما باشید چه نباشید. پس تعارف نکنید باشه؟ با تکان دادن سرم موافقت کردم. چند دقیقه بعد اقای فرهنگ امانتی را تحویل گرفت و گفت : حاضرید؟
پالتو و کیفم را برداشتم و گفتم: بله
فربد درحالیکه در اتاق اقای فرهنگ را قفل میکرد گفت: اینو یادتون رفت بردارید. و به جعبه گل الناز اشاره کرد.
- نه یادم نرفته. لازم نیست ببرمش خونه.
ابروهاش رو بالا برد و حرفی نزد. ده دقیقه ای سکوت بینمان حکمفرما شد و در اخر اقای فرهنگ سکوت را شکست و گفت:
- می تونم یه سوال ازتون بپرسم؟
ادامه دارد.



نظرات شما عزیزان:

سیاوش
ساعت0:32---5 اسفند 1391
عشقم از اینکه عاشقانه من رو دوست داری از تو ممنونم بخدائی که هر دوی ما میپرستیم و به تمام مقدسات قسم میخورم عاشقتم. نشون پسر عموم دادم تا بدونه عشق من هستی.(ساحل افتاده ای گفت - گرچه بسی زیستم هیچ نمعلوم که من کیستم<موج زخود رفته ای تیز خرامید و گفت هستم اگر میروم گر نروم نیستم)

سیاوش
ساعت0:32---5 اسفند 1391
عشقم از اینکه عاشقانه من رو دوست داری از تو ممنونم بخدائی که هر دوی ما میپرستیم و به تمام مقدسات قسم میخورم عاشقتم. نشون پسر عموم دادم تا بدونه عشق من هستی.(ساحل افتاده ای گفت - گرچه بسی زیستم هیچ نمعلوم که من کیستم<موج زخود رفته ای تیز خرامید و گفت هستم اگر میروم گر نروم نیستم)

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





پنج شنبه 10 اسفند 1391برچسب:رمان , :: 23:57 :: نويسنده : شیدا

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دل نوشته های من و آدرس takta.1369.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 7
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 148
بازدید کل : 5393
تعداد مطالب : 133
تعداد نظرات : 47
تعداد آنلاین : 1